معنی رباینده و گیرا

حل جدول

لغت نامه دهخدا

رباینده

رباینده. [رُ ی َ دَ / دِ] (نف) نعت فاعلی از ربودن. که برباید:
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد
شوم چون بوم بدآغال و چو دمنه محتال.
معروفی.
عدل آمد و امن آمد و رستند رعیت
از پنجه ٔ گرگان رباینده ٔ غدار.
فرخی.
دل تیهو از چنگ طغرل بداغ
رباینده باز از دل میغ ماغ.
اسدی.
بازی است رباینده زمانه که نیابد
زو خلق رها هیچ نه مولا و نه مولا.
ناصرخسرو.
رباینده چرخ آنچنانش ربود
که گفتی که تا بود هرگز نبود.
نظامی.
|| چیزی که بیک دیدن بخود کشد و از خود ببرد، چون: حسن رباینده و غمزه ٔ رباینده و ناز رباینده. (آنندراج).
- حسن رباینده، زیبایی دلربا. حسن که دل رباید:
تا از آن حسن رباینده نظر یافته است
آب آیینه رباینده تر از سیلاب است.
صائب (از آنندراج).
- خواب رباینده، رباینده ٔ خواب. خواب ربا. که خواب را برباید:
خواب رباینده دماغ از دماغ
نورستاننده چراغ از چراغ.
نظامی.
|| دزد و غارتگر. (ناظم الاطباء). || مختلس. || جاذب. جاذبه.


گیرا

گیرا. (نف) مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه. (حاشیه ٔبرهان چ معین). گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده. (ناظم الاطباء). گیرنده. (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم):
که پایت روان است و گیرا دو دست
همت هست برخاستن هم نشست.
فردوسی.
بازت گیرا و خجسته به شکار. (نوروزنامه).
تا از قلم کاه مثال تو مثالی
بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه.
سوزنی.
طفل تا گیرا و تا پویا نبود
مرکبش جز شانه ٔ بابا نبود.
مولوی.
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا ز گیرای بصیر.
مولوی.
|| (ن مف) اسیر و گرفتار. || (اِمص) اسیری و گرفتگی. (ناظم الاطباء). اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد. || (اِ) به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء). سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند. (فرهنگ جهانگیری). سعال. رجوع به انار گیرا شود. || (نف) بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده. (از انجمن آرا) (از آنندراج). رجوع به گیرنده در این معنی شود:
گرگ اغلب آن زمان گیرا بود
کزرمه شیشک بخود تنها رود.
مولوی.
|| بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد. چون زیبایی و مکیفات.دلفریب. دلاویز. دل انگیز. دلبر. دلربا. دلکش. فریبا.جذاب. جاذب. مانند: چشم گیرا. صدای گیرا. زیبایی گیرا. اندام گیرا. لهجه ٔ گیرا. سخن گیرا. مژگان گیرا. دهان گیرا. و جز آن:
خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست.
صائب.
چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای
از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما.
صائب (از آنندراج).
گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست
بوسه را چشم به جای است که من میدانم.
صائب (از آنندراج).
رجوع به گیرنده در این معنی شود. || بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا. (از آنندراج) (از فرهنگ نظام). || مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا. دعای گیرا. خون گیرا. نفس گیرا. نفرین گیرا. وعظ گیرا. و جز آن:
رحمت تو وآن دم گیرای تو
پر شود این عالم از احیای تو.
مولوی.
وعظ گفتی ز جود بر منبر
گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر.
؟
چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل
و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد.
سعدی.


حسن رباینده

حسن رباینده. [ح ُ ن ِرُ ی َ دَ] (ترکیب وصفی، اِ مرکب) حسنی که به یک دیدن بیننده را به خود کشد و از خود ببرد:
تا از آن حسن رباینده نظر یافته است
آب آئینه رباینده تر از سیلاب است.
صائب.
غمزه ٔ رباینده و ناز رباینده نیز آمده است. (آنندراج).


شفعه گیرا

شفعه گیرا. [ش ُ ع َ / ع ِ] (نف مرکب) حامی. || منتقم و انتقام گیرنده. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

رباینده

جذب کننده، دزد. [خوانش: (رُ یَ دِ) (ص فا.)]


گیرا

گیرنده، جذاب، فریبنده، زیبا، اثرگذار، مؤثر. [خوانش: (ص فا.)]

فرهنگ عمید

رباینده

کسی که چیزی را از جایی می‌رباید،


گیرا

گیرنده،
[مجاز] جذاب، دلربا،

فرهنگ فارسی هوشیار

رباینده

(اسم) آنکه رباید.


گیرا

دلربا، جذاب

گویش مازندرانی

گیرا

سگ نگهبان – سگی که به افراد غریبه حمله کند

مترادف و متضاد زبان فارسی

گیرا

جالب، موثر، نافذ، جذاب، ملیح، قابض

فارسی به عربی

گیرا

رائع

معادل ابجد

رباینده و گیرا

509

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری